هو الطبیب ...
یعنی برف ببارد، همه جا تعطیل بشود، دراز بکشی روی تخت ... بی خیال دنیا ... فقط به خوابیدن فکر کنی! تصورش را بکن ...
برف بیارد، دلت هم خوش باشد به برف و صورتت فقط خیس از نم باران، و چشمهایت فقط قرمز از سرما ... برف ببارد، منتظر کسی هم نباشی، برای کسی هم نامههایی که نه شروع دارد نه پایان ننویسی، دلت هم پیش کسی گیر نباشد، راحت راحت ... خوشحال خوشحال ... فقط بخوابی ... شاید کسی فکر کند که بیقرار کسی بودن میارزد به صدتا آرامش! راستش من هم موافقم ... ولی خب آدم خسته میشود یک جایی دیگر ... یعنی یک روزی، یک لحظه ای، وقتی حوصله اش سر میرود، دلتنگی دلش را میزند! و دلتنگی که دل آدم را بزند، خب دیگر ... یا یک جور دیگر بگویم! دلتنگی که خیلی زیاد شود، همه دل آدم را پر میکند و دیگر جایی نمیماند برای دوست داشتن ...
خلاصه! مدتی بود ننوشنه بودم اینجا ... و وقتی نمینویسم انبوه غصههای عالم آوار میشود روی دلم! به هرحال دل هرکسی به چیزی خوش است ... ما هم دلخوشیم به این برفی که پوشانده زمین را، به این هوایی که یخ یخ است به این خوابی که آرام آرام آمده پشت پلکهایم ...
و امید! امید داریم ... حال آنکه خیلیها خواستند نداشته باشیم ... و انصافا کم هم نگذاشتند! یعنی هرآنچه میتوانستند بکنند، کردند ... دریغ از اینکه ما برفیم! هرچقدر هم راه بروند رویمان، یخ ترمان میکنند و آنوقت خودشان میخورند زمین! دریغ از اینکه ما بارانیم ... با تشت نمیتوان قطعمان کرد ... دریغ از اینکه ما هم خدایی داریم ... که دوستمان دارد ... دریغ از اینکه .......... دریغ از خیلی چیزها! اصلا مهم نیست ... ارزش فکر کردن ندارد ... حالا فقط مهم همین برفی است که میبارد و همین دلی که خیلی خوش است ...